و من مُرد
تمام شد. دنياي محبت، دوران مرام، امروزه تنها چيزي که اهميت دارد، منفعت است وسود! در اين دنياي سياه که هر روزه به سوي ماشيني شدن پيش مي رود بهتر است خودت را نجات دهي تا اينکه به فکر بقيه باشي، عشق دروغي است که آن را تنها در کتابها ميابي. تمام عشق ها چيزي نيست جز تفاهم دو نفره!!!
فکر نکن! وقتي نيست، بايد دنبال راهي بگردي. راهي که در آن تو بتواني به شادي و خوشبختي برسي. راهی اگرچه از روی جنازه های دوستانت. راهی شاید از میان ثروت.
مرگ!! هه! گريز نيست، تو را باز خواست خواهند کرد که: چرا بيچاره اي، چرا بدبختي؟ تو را باز خواست خواهند کرد؟
آرمان شهر!!! نيست، پشت درياهاست. براي خريد قايق پول مي خواهي. بهتر است تو هم جزئي شوي از اين رود، بر خلاف جهت آب شنا نکن که طرد خواهي شد. آري! تنها توئي. تو تنهايي.
اينها چيزهايي بودن که جامعه منو به سمتش مي کشوند، فرهنگمون اونو تجويز مي کرد و حتي فرهنگهاي ديگه هم همينو مي گفتن. اما يه روز درهاي ادراک باز شد، ذهنمو باز کردم و متفاوت نگاه کردم. ديدم با اينکه تمام کارهاي خوب و توصيه شده رو انجام مي دم، اما بازم تنهام. بازم تو شبهاي بلند تابستون وقتي که روزمره گي ديگه اي نداشتم که انجام بدم، احساس دلتنگي مي کردم. فرياد زدم و کسي صدامو نشنيد. گريستم و کسي اشکامو نديد. شاملو خوندم و توبيخ شدم. با هدايت متهم به پوچي شدم. با فرهاد طرد شدم. منتظر بودم که شايد با مرگ آدم خوبي به حساب بيا م، که ناگاه دستي جلوي غرق شدنم رو توي مرداب برجها گرفت.
بر پا خيز! دشمنت را بشناس! آنچه که به من الهام شده بود از ميان آسمان نيامده بود، همين جا بود روي زمين، و در حال مبارزه با دشمني که زميني تر بود. تمام آن چيزهايي که روزی خوبی به شمار می آمدند اکنون به مانند گرگی کمر بر نابودی من بسته بودند. و آنچه که از آن منع شده بودم سیبی بود که مرا به بهشت هدایت می کرد.
دنیا طعم دیگر گرفت. طعم خون را لای دندان های تاریخ می فهمیدم. آری! به دنیای کسانی رسیدم که محبت را در جملات و رفتار زندانی نمی کردند. شادی را در نگاه دخترکی یافتم که در جوب لجن، بدنبال سکه ای می گشت. محبت را در یک سلام ساده بو کردم. در یک احساس و نه در یک حرف. از میان ماشین هایی که مرا درون چرخ دنده های خود به آرامش می خواندن گریختم، از خودم گریختم و لذت ما شدن را کشف کردم. دیگر به دنبال راهی نبودم که مرا به خوشبختی برساند چرا که به اندازه ی تمام راه ها فکر کردم، راه من بروی آوار تمامی تعریف ها و معنی ها درست شده بود. آوار را کنار بزن تا ببینی. مرگ را به سخره گرفتم، عشق را از انحصار تو در آوردم و آن را به ما تقدیم کردم.
نگاه کن! ساده نیست. باید روی خودت پا بگذاری تا لذت زندگی را درک کنی. نگذار تا تو را هم بسوی خود بکشد، این سراب بزرگ سرمایه داری، با آن زیور آلاتی که به خود آویخته و نام فرهنگ و سیاست و ... به آن داده است. مگر فرهنگ آن چیزی نیست که ما بوجود اوردیم، مگر ما تکه تکه ی این تاریخ را نساختیم! بدون ما بر چه کسی حکومت خواهد شد، بدون ما با زحمت چه کسی بر ارتفاع برجها افزوده خواهد شد! پس بیاید وبا هم نابود کنیم هر آنچه را که دیوار سرمایه داری بدور ما می کشد. هر آنچه را که ما را از هم جدا می سازد. بیایید وبا هم فریاد بزنیم:
نه!
فکر نکن! وقتي نيست، بايد دنبال راهي بگردي. راهي که در آن تو بتواني به شادي و خوشبختي برسي. راهی اگرچه از روی جنازه های دوستانت. راهی شاید از میان ثروت.
مرگ!! هه! گريز نيست، تو را باز خواست خواهند کرد که: چرا بيچاره اي، چرا بدبختي؟ تو را باز خواست خواهند کرد؟
آرمان شهر!!! نيست، پشت درياهاست. براي خريد قايق پول مي خواهي. بهتر است تو هم جزئي شوي از اين رود، بر خلاف جهت آب شنا نکن که طرد خواهي شد. آري! تنها توئي. تو تنهايي.
اينها چيزهايي بودن که جامعه منو به سمتش مي کشوند، فرهنگمون اونو تجويز مي کرد و حتي فرهنگهاي ديگه هم همينو مي گفتن. اما يه روز درهاي ادراک باز شد، ذهنمو باز کردم و متفاوت نگاه کردم. ديدم با اينکه تمام کارهاي خوب و توصيه شده رو انجام مي دم، اما بازم تنهام. بازم تو شبهاي بلند تابستون وقتي که روزمره گي ديگه اي نداشتم که انجام بدم، احساس دلتنگي مي کردم. فرياد زدم و کسي صدامو نشنيد. گريستم و کسي اشکامو نديد. شاملو خوندم و توبيخ شدم. با هدايت متهم به پوچي شدم. با فرهاد طرد شدم. منتظر بودم که شايد با مرگ آدم خوبي به حساب بيا م، که ناگاه دستي جلوي غرق شدنم رو توي مرداب برجها گرفت.
بر پا خيز! دشمنت را بشناس! آنچه که به من الهام شده بود از ميان آسمان نيامده بود، همين جا بود روي زمين، و در حال مبارزه با دشمني که زميني تر بود. تمام آن چيزهايي که روزی خوبی به شمار می آمدند اکنون به مانند گرگی کمر بر نابودی من بسته بودند. و آنچه که از آن منع شده بودم سیبی بود که مرا به بهشت هدایت می کرد.
دنیا طعم دیگر گرفت. طعم خون را لای دندان های تاریخ می فهمیدم. آری! به دنیای کسانی رسیدم که محبت را در جملات و رفتار زندانی نمی کردند. شادی را در نگاه دخترکی یافتم که در جوب لجن، بدنبال سکه ای می گشت. محبت را در یک سلام ساده بو کردم. در یک احساس و نه در یک حرف. از میان ماشین هایی که مرا درون چرخ دنده های خود به آرامش می خواندن گریختم، از خودم گریختم و لذت ما شدن را کشف کردم. دیگر به دنبال راهی نبودم که مرا به خوشبختی برساند چرا که به اندازه ی تمام راه ها فکر کردم، راه من بروی آوار تمامی تعریف ها و معنی ها درست شده بود. آوار را کنار بزن تا ببینی. مرگ را به سخره گرفتم، عشق را از انحصار تو در آوردم و آن را به ما تقدیم کردم.
نگاه کن! ساده نیست. باید روی خودت پا بگذاری تا لذت زندگی را درک کنی. نگذار تا تو را هم بسوی خود بکشد، این سراب بزرگ سرمایه داری، با آن زیور آلاتی که به خود آویخته و نام فرهنگ و سیاست و ... به آن داده است. مگر فرهنگ آن چیزی نیست که ما بوجود اوردیم، مگر ما تکه تکه ی این تاریخ را نساختیم! بدون ما بر چه کسی حکومت خواهد شد، بدون ما با زحمت چه کسی بر ارتفاع برجها افزوده خواهد شد! پس بیاید وبا هم نابود کنیم هر آنچه را که دیوار سرمایه داری بدور ما می کشد. هر آنچه را که ما را از هم جدا می سازد. بیایید وبا هم فریاد بزنیم:
نه!
No comments:
Post a Comment