Saturday, June 2, 2007

"زندگی در توهم سُدُم" یا " سُدُمی ها در توهمی به نام زندگی"

آرمان

زندگي توهم است. يک توهم خفن که تنها سُدُم مي تواند ما را از اين توهم نجات دهد . يک توهم ساده، به سادگي سکس و شايد هم يک توهم سخت، به سنگيني سدم! هميشه بايد علامت ورود ممنوع را به يادت داشته باشي. در تمامي روابط بايد مراقب باشي که پايت را از گليمت درازتر نکني! همه جا يک گليم پهن کرده اند. حتي در آسمان هم گليم شان پهن است تا تو بيشتر از آن از آسمان سهمي نداشته باشي. حتي در سکس. حتي در مغز. و بعد از آن خودت براي خودت گليم پهن مي کني، ورود ممنوع مي زني.! بسه، بسه، خسته شدم! من عاشقِ سنت شکني ام. نمي خوام وقتي مي بينمت سلام کنم، يا وقتي نمي بينمت حالت رو بپرسم، خوب حتماً زنده اي ديگه! نمي خوام مراقب باشم که بهت بر نخوره! هي تو، نمي فهمي من چي مي گم؟ از اصول متنفرم

توهم، ما هميشه توي توهم هستيم. هميشه با روياي سکس زندگي مي کنيم. اما با گليم يا ورود ممنوع يا چيزي که انسانيت نام گرفته، ميل را مي کشيم. چيزي که انسان را از انسان جدا مي کند. او را منزوي مي کند. و او تنها با خود مي تواند کنار بيايد، چرا که کس ديگري را به درک کردن خود راه نمي دهد. ترحم مي خواهد در حالي که احساساتش را ابراز نمی کند، چون يا احساساتش خارج از گليم ند(چه گليم آنها، چه گليم باز توليد شده ي خودش) يا آنها را براي خود مي خواهد. هيچ کس و هيچ چيز نيست جز خودش. پس دروني تر مي شود. او با اين شيوه مازوخيستي به خودشيفتگي مي رسد. و شايد حتي به سکس با خود. او سُدُمي بودن را در خود، در توهم خود پرورش مي دهد در حالي که خود آن را مي کُشد. او زندگي مي کند در حالي که مي ميرد! و اين تناقض است که او را، باز هم دروني تر مي کند. آن کسی که نخواهد ميلش را بکشد، توسط توده ها خورده مي شود، نابود مي شوديا خود را نابود مي کند. اين چنين است که مي چرخد و مي چرخد و کوچک مي شود

زندگي توهم است. پس چرا به مخدر احتياج داريم؟ (مخدر هم آنچه ماده مي پنداريم و هم آنچه ماده نيست مانند يک سکس گرم! مانند يک خود ارضايي طولاني مدت!) مخدر نه براي رسيدن به توهم است، بلکه براي رهايي از آن است. در هپروت به دنبال سُدُم گشتن و آن واقعيت نابي که در پشت پرده وجود دارد. آري، زندگي توهم گيجي آوري است که تو محکومي آن را بکني! (زندگي کردن) مي دونم کمتر کسي درک کرده که من چه گفتم. جهالت! (ديگر زمان آگاهي دادن گذشته است، چرا که همگان آگاهند! چيز ديگري بايد. انسان ها ديگر حوصله ندارند. ترجيح مي دهند منزوي باشند، يک انزواي دروني هر چند در خارج از خود اجتماعي ترين افراد باشند)د

نمي خواهم، روشنفکر نمي خواهم، روشنفکري نمي خواهم. من با جهالت توده ها، با توهم هايشان، با نگاه حسرت بار زن لوط زندکي مي کنم. و من هيچ چيز مقدسي را پيدا نمي کنم که به خاطرش غيرت داشته باشم. ما از تقدس به جايي جز باز توليد تقدس نمي رسيم، و اين همان جهالت است. ما بايد با واقعيت، واقعيت اينکه ما با توهم زندگي مي کنيم، پيش برويم، حال هر چند با اين توهم همراه باشيم يا نباشيم. انديشيدن بافتن است؟ نمي دانم. براي من انديشيدن بالا آوردن است. در هم شدن توهم هايي که به نام واقعيت خورانده شده اند

6 comments:

Anonymous said...

هی. کل مقاله ات یک طرف این جمله ی آخرت یک طرف دیگر.
طوری بود که کل مقاله ات را بیان کرد.
من چیزهایی را در مورد زن لوط ننوشتم اما تو در موردش فکر کن و بنویس.
احساس می کنم از استعاره زن لوط استفاده های بهتری می توان کرد .

Anonymous said...

میلاد
عالی نوشتی رفیق

امیدوارم همیشه خوب و موفق باشی

Anonymous said...

همیشه جالبی آرمان
خیلی حال کردم

علی آبادی said...

خسته ام

جمعیت زیادی برای تماشا آمدده بودند . هوای سالن با وجود دستکاه تهویه نمی تونست جوابگوی جمعیت باشه تقریبا به همه چیز شباهت داشت غیر ازسالن نمایش ولی بهر ترتیب نمایش آغاز شد صدای کف و سوت زدنها بطوری بود که شاید اینطوری تصور می شد که تا کمی مسخره آمیز باشد .ولی بهر ترتیب باشروع نمایش همه چیز عادی شد و مردم قرق تماشا چرا که نمایشی کمدی بود وآنان شاید بهانه ای برای خندیدن پیدا کرده بودند وقتی نمایش پایان گرفت هنر پیشه ها برای تشکر به صحنه باز گشتند اما اینبار بدون هیچ ماسکی چهره ها تغییر کرده بود وشخصیتی دیگری را نشان می داد با خودم فکر می کردم که برای خیلی از مردم زندگی مثل همین بازیه با این تفاوت که موضوع نمایش دائما در حال تغییر و بازیگر پس از مدتی فراموش می کنه کی هست؟

خسته ام
خسته از این روزگار
این خیمه شب بازی و کارناوال
آدمهای مصنوعی وعوضی
خسته ام
از این بازی
نقاب بر چهره زدن
جای آدمهای خوب توی قصه شدن
خسته ام
خسته از این بازی



دارم خفه می شم
از بی هوایی
بی مهری و بی عاطفه ای
می خوام پنجره هارو باز کنم
یه کم هوای تازه
یه نفس عمیق


می خوام برم بیرون
اونجائیکه سقفی نباشه
دیوار و مرزی نباشه
نقاب از چهره بر دارم
این لباس کارناوال روپاره کنم
اونجائیکه برای نفس کشیدن
احتیاجی به اجازه نباشه
برای وارد شدن در و پیکری نباشه
برای خارج شدن حکمی برای ارتداد نباشه



ستاره هاش ساختگی نیست
رنگ آبی آسمونش از کثیفی سیاه نباشه
آدماش آدم باشند
ادای آدم در نیارند اونجائیکه همه فقط خودشونند

Anonymous said...

به شما لینک داده شد
ما را لینک کنیدhttp://bename_ensan.persianblog.com
خبرنامه سیاسی دانشگاه مازندران

Anonymous said...

dorood